گفتگوی صمیمانه تحریریه خبر بندر امام خمینی(ره) به مناسبت ۲۶ مرداد سالروز ورود آزادگان قهرمان با ” الله داد قاسمی ” آزاده سرافرازی که پنج سال دوران اسارت را تحمل کرد

گفتگوی صمیمانه تحریریه خبر بندر امام خمینی(ره) به مناسبت ۲۶ مرداد سالروز ورود آزادگان قهرمان با ” الله داد قاسمی ” آزاده سرافرازی که پنج سال دوران اسارت را تحمل کرد.

 

لطفا خودتان را معرفی بفرمایید: بنده الله داد قاسمی متولد سال ۱۳۴۶ ، ساکن بندر امام خمینی(ره) شاغل در اداره بنادر و دریانوردی استان خوزستان هستم.

 

نحوه اعزام به جبهه را بفرمایید:
در سال ۱۳۶۴ به محض دریافت دیپلم از بندر امام خمینی(ره) برای خدمت سربازی اعلام آمادگی کردم پس از طی دوره آموزشی در پادگان ارتش به علت آمادگی جسمانی خوبی که در آن زمان داشتم و با تست هایی که در پادگان گرفتند به تیپ ۲۳ نوهد نیروهای ویژه ارتش محلق شدم.

در آن برهه از زمان کوموله و دموکرات در کردستان فعال بودند به همین جهت از آنجا به کردستان و منطقه اوشنویه اعزام شدم و در مناطق صعب العبور عملیات های ایزایی به جهت منحرف کردن ذهن دشمن از جنوب و خوزستان را انجام می دادیم تقریبا هر ۱۵ روز جابجا می شدیم و در یک نقطه مستقر نبود. کوموله و دموکرات که ستون پنجم دشمن بودند، نیروهای ایرانی را رصد می کردند و در صورت موفقیت هر سرباز را ۲۵ هزار تومان، بسیجی ۳۰ هزار تومان و پاسدار را تا ۴۰ هزار تومان در سال ۶۴ به نیروهای بعثی عراق می فروختند.

 

در چه عملیات های شرکت داشتید؟
عملیات های قادر ۱، ۲ و ۳ شرکت داشتم.

 

ماجرای اسیر شدن را شرح دهید، در چه عملیاتی به اسارت گرفته شدید؟
در عملیات قادر ۳ قرار بر این بود که یک عملیات بطور شبانه برای غافلگیری نیروهای عراقی داشته باشیم اما ستون پنجم عملیات را لو داده بود ما بی خبر بودیم شبانه به سمت شهر سیدکان عراق در حال پیشروی بودیم و نیروهای عراقی هم با اطلاع از حرکت نیروها به کمین نشسته بودند، حدود ۶۰ کیلومتر در خاک عراق پیشروی کرده بودیم.

من کمک بی سیم فرمانده بودم حدود ساعت ۳ صبح یکی از همرزمان پایش روی مین رفت و به شهادت رسید، با انفجار مین عراقی ها محل را متوجه شدند و با سلاح های سنگینی که از قبل آماده کرده بودند به سمت ما شلیک کردند درگیری شدید و آتش دشمن بسیار سنگین بود، حدود ساعت ۵ صبح اکثر نیروها زخمی یا به شهادت رسیده بودند و نیروهای پیشتیبان هم به علت کوهستانی بودن منطقه توانایی پشتیبانی آتش را نداشتند، هوا در حال روشن شدن بود که ۷ هلی کوپتر نیروهای کماندو عراق به پایین تپه آمدند و آتش سنگین تر شد، فرمانده به نیروها گفت هرکس می خواهد جدا شود و خودش را نجات دهد به فرمانده گفتیم تا آخر با هم میمانیم، فرمانده با شجاعت سعی کرد نیروها را عقب بکشد، زیر آتش سنگین برای نجات نیروها تمام تلاش خود را کرد مقداری جابجا شدیم اما آتش رگبار گلوله امان نمی داد در نهایت فرمانده با تیری که از دوشکا شلیک شده بود به شهادت رسید.

با شهادت فرمانده شیرازه نیروهای از هم پاشید ساعت ۶ صبح عراقی ها شروع به زدن تیر خلاص کردند، حدود دو تا سه هزار نیروی عراقی آنجا بود من در زیر یک سنگ پناه گرفتم هیچ راهی جز تسلیم شدن نداشتیم حدود ساعت ۸ صبح در محلی که قرار گرفته بودم پنج نیروی عراقی دقیقا پشت به من ایستاده بودند اما از مخفی بودن من اطلاع نداشتند سعی کردم به نحوی خودم را تسلیم کنم فانوسقه یکی از عراقی ها را تکان دادم اما متوجه نشد، اندکی بعد بیرون آمدم و با اشاره عراقی هایی که زبانشان را نمی فهمیدم اسلحه را زمین گذاشتم به محض گذاشتن اسلحه بر زمین ۱۰ نیروی عراقی با قنداق اسلحه به جانم افتادند و شروع به زدن کردند.

ما را به مقرشان بردند در آنجا با دیدن ما شروع به هلهله و شادی کردند برای ترساندن ما با اسلحه به اطرافمان شلیک می کردند، اولین سوالی که پرسیدند این بود، آیا عکس امام خمینی(ره) دارید؟ من جواب دادم نه ندارم گفتند اگر بگردیم و پیدا کنیم برایتان بد می شود، گشتند و تقویم جیبی من را باز کردند در صفحه اول عکس امام خمینی(ره) بود با دیدن عکس شروع کردند به کتک زدن.

اسیرهایی که از ما گرفته بودند مجموعا ۱۳ نفر بودند همه ما را در یک گودال انداختند ساعتی بعد توپخانه ایران شروع به بمباران منطقه ای که عراقی ها مستقر شده بودند کرد و تلفات سنگینی به دوش عراقی ها گذاشت. بعد از بمباران که حدود چهل دقیقه به طول انجامید ما را از گودال بیرون آوردند و تعداد زیادی افراد غیر ایرانی را در بین ما پخش کردند در ابتدا متوجه نشدیم اینها از کجا آمده اند همه با زیرپوش بودند بعد متوجه شدیم برای فیلم برداری و تبلیغات تلویزیون بعث عراق اینها را آورده اند تا کارشان را بزرگ جلوه بدهد در حالی که ما ۱۳ نقر بیشتر نبودیم اما غیر ایرانی ها حدود صد نفر بودند.

از مقر با یک آمبولانس بر روی کشته های عراقی نشستیم و به محلی دیگر رفتیم در آنجا یک محوطه را پر از ریگ داغ کرده بودند به ما گفتند لباس هایتان را در بیاورید و روی ریگ ها دراز بکشید، روی ریگ های داغ رو به آفتاب سوزان دراز کشیدیم و با کابل به سر و صورت ما میزدند خاطرم هست یکی از بعثی ها با کایل به صورت یکی از همرزمان زد و هر دو چشمش پر از خون شد، حدود سه ساعت در همین حالت بودیم و تمام مدت با کابل ما را میزدند.

بعثی ها برای بازجویی از نیروهای سازمان منافقین استفاده می کردند و از ما اطلاعاتی را میخواستند که در اختیارمان نبود بعد از سه ساعت ما را سوار بر آیفا های ارتش کردند و به سمت شهر سیدکان عراق بردند نزدیک شهر چشم هایمان را بستند و به یک پادگان زیر زمینی بردند، از راهروهای تنگ و تاریک عبور کردیم و همه ۱۳ نفرمان را به یک اتاق کوچک بردند، اتاق فقط کاشی بود و هیچ امکاناتی نداشت بدون آب تا شب ما را نگه داشتند هر چقدر تقاضای آب کردیم گفتند فعلا آب نیست، شب هنگام یکی از افسران بعثی وارد اتاق شد در حالی که دراز کشیده بودم و تشنه بودم پوتینش را روی گردنم گذاشت و فشار داد و با نیروهایش صحبت می کرد، به سربازان عراقی گفت از همان جلوی درب شروع کنید به کتک زدن، سربازهای عراقی با بی رحمی شروع به کتک زدن با کابل کردند هر کس را چند کابل که میزدند دیگر از شدت درد صدایش بالا نمی آمد، ادامه دادند تا به من رسیدند وقتی شروع به زدن با کابل کرد من تا چهارمین کابل را در خاطر دارم بعد از آن بیهوش شدم.

فردا صبح به هوش آمدیم موقع به هوش آمدن متوجه شدیم کمرمان از شدت برخورد کابل ها خونی شده است و عراقی ها حتی در حالت بیهوشی هم ما را زده اند، صبح شده بود هنوز نه آب و نه غذایی به ما داده بودند یک به یک برای اطلاعات می بردند افسر بعثی بالا نشته بود بر روی لاله های گوش و انگشت هایم گیره های شوک الکتریکی نصب کردند و سوال می پرسیدند به محض اینکه می گفتم “نمی دانم” افسر عراقی درجه شوک را بالا می برد و به محض تمام شدن شوک سربازها با کابل میزدند، سه روز گذشت و بدون آب و غذا بودیم به یک سرباز عراقی گفتیم تشنگی امان ما را بریده است مجروح داریم آب بدهید، سرباز یک نگاه به ما انداخت و گفت الان می ترسم آب بیاورم بگذارید تا شب.

شب هنگام سرباز عراقی بعد از سه روز با یک بطری روغن ماشین که دور درب آن را گریس ماشین گرفته بود برایمان آب آورد، بطری کاملا روغنی بود اما چاره ای نداشتیم و هر کدام یک جرعه آب خوردیم. حدود چهار یا پنج روز گذشته بود و همچنان تشنه و گرسنه بودیم، ما را به بغداد و از آنجا به اردوگاه رمادی واقع در استان الانبار بردند، در ابتدای ورودی گفتند لباس هایتان را کاملا در بیاورید اما ما حاضر به اینکار نبودیم در نهایت با مقاومتی که نشان دادیم شروع کردند به کتک زدن و بعد با میانجیگری یکی از افسران رهایمان کردند.

در رمادی هم طلب آب و غذا کردیم گفتند تا شب صبر کنید، شب گفتند برای غذا دو نفر بیایند من و یک نفر دیگر برای غذا رفتیم، سرباز آشپز عراقی برای لحظه ای از ما جدا شد من یک دستشویی دیدم و برای شستن دستم رفتم که سرباز عراقی آمد و نگذاشت دست هایم را بشویم، به عربی گفت بیا بیرون و یک کابل آورد و با شدت به زیر گردن من زد، بعد خودش پشیمان شد اما من عادت کرده بودم به رفتار عراقی ها، غذای ما فقط رنگ غذا داشت در واقع چهار پیاز و آب بود، غذا را به اتاق بردیم و نان های سمون که عراقی ها داده بودند را در ظرف ریختیم و با شمارش غذا میخوردیم چون واقعا غذا کم بود، آن شب بعد از هفت روز غذا خوردیم.

 

مناسبت های مذهبی را چگونه برگزار می کردید؟
مناسبت های مذهبی و دعا خواندن بطور کلی ممنوع بود و برخورد سختی صورت می گرفت اما با این حال مناسبت های مذهبی و ادعیه هفتگی را بصورت مخفی برگزار می کردیم، نماز جماعت را هم بصورت مخفی میخواندیم، چند نفر در پنجره نگهبانی می دادند و با آینه های کوچک انتهای راهرو را نگاه می کرد به محض اینکه عراقی ها می آمدند اطلاع میدادند و ما برنامه را قطع می کردیم.

 

آیا سازمان منافقین هم فعالیتی در اردوگاه اسرا داشت؟
نیروهای منافقین بطور مرتب به اردوگاه می آمدند و برای جذب اسرا تلاش می کردند، به اسرا وعده فرستادن به پاریس کانادا هلند و کشورهای اروپایی می دادند، عده ای فریب خوردند و با منافقین رفتند اما پس از مدتی پشیمان شدند، محل اسکان نیروهای منافقین روبروی ما بود و هر روز بطور لفظی با آنها درگیری داشتیم، منافقین می گفتند اگر صدام پیروز شود و ما حاکم شویم اول شما اسرا را تیرباران می کنیم.

 

نقش صلیب سرخ در ارودگاه اسرا به شکل بود آیا به وظایفشان عمل می کردند؟
صلیب سرخ بعد از دو ماه به اردوگاه آمد، با اینکه دو ماه از اسارت ما گذشته بود اما هنوز آثار شکنجه باقی بود به صلیب سرخ جای کابل ها را نشان دادیم اما هیچ اقدامی انجام ندادند، روزهای آخری که قرار بود آزاد بشویم یکی از ماموران صلیب سرخ گفت در این مدت پنج سالی که ما گزارش می نوشتیم باید اعتراف کنیم گزارشات ما از سیم خاردارهای پادگان عبور نمی کرد، درب پادگان گزارش ها را تحویل بعثی ها می دادیم.

 

زمانی که فیلم و تصویر اسارت شهید حججی را مشاهده کردید چه حسی داشتید:
فیلم اسارت شهید حججی را در دست داعشی ها دیدم خودم را به جای شهید حججی تصور کردم، پنج سال اسیر رژیم بعث عراق بودم اما اسارت دست داعش یک چیز دیگری است و داعش هیچ رحمی ندارد بخصوص با ایرانی ها، داعش ایرانی ها را مرتد و کافر می داند و هیچ رحمی به ایرانی ها نمی کند.

 

خاطره ای شیرین از دوران اسارت برایمان بگویید:
مدتی ارشد آسایشگاه بودم بچه ها برای گرم کردن چای از المنت استفاده می کردند و این کار در اردوگاه ممنوع بود، یک روز صبح بازرسی صورت گرفت و تعدادی المنت از اتاق پیدا کردند، عماد سرباز عراقی دستان سنگینی داشت نگاهی به من انداخت و گفت “شینو” من گفتم نمی دانم این المنت ها از کجا آمده است، همه اسرا را بیرون کرد و درب را بست، به غیر از من و سه نفری که از آنها المنت گرفته بود، هشت سرباز عراقی به داخل آسایشگاه آمدند لباس هایشان را درآورند و با یک زیرپوش با کابل به جان ما افتادند باقی اسرا که از بیرون شاهد کتک خوردن ما بودند و هیچ کاری از دستشان ساخته نبود شروع به گریه کردند.

قاسمی ادامه داد: ما را به انفرادی بردند، انفرادی یک اتاق بسیار کوچک و بدون زیرانداز بود، قانون انفرادی یک وعده غذا برای یک روز با یک نان سمون بود، بعدازظهر با شیلنگ آب کف انفرادی را پر از آب کردن تا نتوانیم بنشینیم، شب پنج سرباز که صورتشان را پوشانده بودند وارد انفرادی شدند و ما را کتک زدند این وارد شدن و کتک زدن هر ۲ ساعت تا صبح ادامه داشت سربازها گروه گروه می آمدند و کتک می زدند، ۳روز را به همین شکل در انفرادی گذراندیم بسیار سخت بود روز چهارم از شدت بی خوابی و درد کتک هایی که خورده بودیم بیهوش شدیم، فرمانده آمد و با دیدن حال ما دستور داد به بهداری ببرند در بهداری سرم زدند و یک روز در آنجا بودیم صبح روز پنجم به آسایشگاه رفتیم، انتظار این حرکت را نداشتیم دوستان برای ما تدارک دیده بودند غذا کنار گذاشته بودند و حسابی ما را شرمنده خودشان کردند تا سه چهار روز اجازه نمی دادند کاری انجام بدهیم حتی لباس های ما را میشستند و می گفتند شما بخاطر ما انفرادی رفته اید باید جبران کنیم، در دوران اسارت سختی های بسیاری را چشیدیم اما صفا و صمیمیت داشتیم و این برایمان با ارزش بود.

در چه سالی به وطن بازگشتید؟
در زمان شروع دوران اسارت من ۱۸ سال داشتم، سرانجام پس از تحمل ۵ سال اسارت از سال ۱۳۶۴ تا ۱۳۶۹ ما سومین گروه از اسرا بودیم که به وطن بازگشتیم.

 

گفتگوی صمیمانه تحریریه خبر بندر امام خمینی(ره) با " الله داد قاسمی " آزاده سرافراز

گفتگوی صمیمانه تحریریه خبر بندر امام خمینی(ره) با ” الله داد قاسمی ” آزاده سرافراز

گفتگوی صمیمانه تحریریه خبر بندر امام خمینی(ره) با " الله داد قاسمی " آزاده سرافراز

گفتگوی صمیمانه تحریریه خبر بندر امام خمینی(ره) با ” الله داد قاسمی ” آزاده سرافراز

https://biknews.ir/3124کپی شد! https://khabarbandaremamkhomeyni.ir/3124/گفتگوی-صمیمانه-تحریریه-خبر-بندر-امام-خ/کپی شد!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  • رضا جناب آقای الله داد قاسمی چرا با اینکه در پشت سنگ پناه گرفته بود و 5 سرباز عراقی متوجه اون نبودن خود را تسلیم کرد؟!
    • @dministrator ایشان توضیح دادند حدود دو تا سه هزار نیروی عراقی در منطقه بودند و هیچ راهی جز تسلیم شدن نداشتند.